#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_75
- منم فدای داداشم.
- عزیز دلمی که.
و بعد او را از خود جدا کرد و بینی کوچک تارا را کشید و گفت:
- کوچولو.
تارا تخس گفت:
- به بینی خوشگل من چیکار داری؟ برو بینی زنت و بکش.
- دوست دارم مال تو رو بکشم.
همان لحظه امیر و اردلان آمدند نزدیک و امیر گفت:
- هی مصطفی خانومم و اذیت نکن.
- برو گمشو.
- حیف مریضی.
- عجب شانسی آوردم پس.
و بعد اردلان گفت:
- دیونه. آبروی هر چی پلیس و بردی.
و بعد هر سه باهم خندیدند. بعد از کمی دیگر در کنار او ماندن وقت ملاقات همگی رفتند. اردلان خواست کنار مصطفی بماند که مصطفی گفت:
- نه داداش. برو تو هم خستهای.
- نیستم.
- دارم دستور میدم برو گمشو.
- باشه. مراقب خودت باش. شب میام بهت سر میزنم.
- مرسی.
اردلان هم بالاخره رفت.
romangram.com | @romangram_com