#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_74
- این دوستم زیادی ناز داره.
- اوه، چهجورشهم.
تارا آهسته از آغوش گرم امیر خارج شد که اردلان گفت:
- بالاخره میری آشتی کنی؟
- قهر نبودم.
- آفرین خواهری.
تارا سمت تخت مصطفی حرکت کرد و کنارش ایستاد. مصطفی به کمک سارا نشست و رو به سارا گفت:
- خانومم تو دیگه برو. سپاس تنهاست.
- باشه. شب میام پیشت.
- نه. دیگه نیا. حتی شب. خطرناکه فهمیدی؟
- باشه.
- دیگه هم بیمارستان نبینمت. پیش داداشت میمونی تا من مرخص بشم.
- باشه.
- برو.
سارا بعد از اندکی رفت و مصطفی تارا را سمت خود کشید و او را در آغوش فشرد و گفت:
- بخشیدی؟
- آره.
- آشتی؟
- قهر نبودم.
- آخه من قربونت برم که.
romangram.com | @romangram_com