#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_72


و خود زودتر از آغوش او جدا شد و چانه‌اش لرزید. دوباره از نو اشک‌هایش از دو گوی زیبایش شروع به باریدن گرفت. مصطفی نگران گفت:

- عزیزم؟ خواهری؟ چی شده گلم؟

تارا با گریه گفت:

- یک، به من نگو گلم. دو، من تو همین اتاق بودم. فاصله‌مون همش دو متر بود. حاضر نشدی نگاهم کنی. اما، من دو متر اون طرف‌تر داشتم برا تو اشک می‌ریختم نامرد.

مصطفی متعجب گفت:

- تارا؟ این چه حرفیه که می‌زنی؟

- حق.

بعد با چانه‌ای لرزان قدم‌هایش را تند کرد و سمت در رفت. امیر فوری سمت او رفت و از پشت در آغوش کشید و گفت:

- صبر کن.

- نمی‌خوام.

- تکون نخور.

- ولم کن. ولم کن.

و تقلا کرد که امیر او را تنگ‌تر به خود فشرد و گفت:

- هیس. آروم باش خانومم.

تارا آن‌قدر تقلا کرد و تکان خورد که کم کم رمقش را از دست داد و بی‌حس شد و از حال رفت. امیر که متوجه حال او شد. او را از کمر در آغوش گرفت و رفت روی مبل نشست و رو به اردلان گفت:

- یه لیوان آب بیار.

اردلان فوری یک لیوان را پر آب کرد و بزد دست امیر داد و امیر کمی از آب را به صورت او پاشید که تارا چشمانش را باز کرد. و امیر گفت:

- این آب و بخور عزیز دلم.

و سر تارا را خم کرد و کمی از آب را به او خوراند و گفت:

- خوبی عزیزم؟


romangram.com | @romangram_com