#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_71

- فقط زنت و می‌بینی. پس من چی؟

امیر تارا را از آغوش مصطفی جدا کرد و گفت:

- عزیزم مصطفی حالش خوب نیست.

تارا چانه‌اش لرزید که امیر اخم کرد و اردلان گفت:

- اخم نکن. به گریه‌اش میاری بعد بهش می‌گی گریه نکن؟

امیر با تشر گفت:

- اردلان؟

- چیه؟ مگه دروغ می‌گم؟

مصطفی رو کرد به امیر گفت:

- می‌خوام بشینم.

اردلان گفت:

- حرکت ممنوعه برات.

- برو بابا.

- شعور صفر.

- به تو رفتم داداش. بیا کمک کن بشینم.

اردلان در نشستن به او کمک کرد. مصطفی کمی جا به جا شد و رو به تارا گفت:

- عزیزم، بیا نزدیک‌تر ببینم.

تارا سر به زیر به او نزدیک شد. همین که خواست سرش را بلند کند در آغوش گرم برادرانه مصطفی قرار گرفت. مصطفی او را به خود فشرد و گفت:

- دیگه نبینم چشمای خوشگلت بارونی بشه؟

تارا تلخ گفت:

- ولم کن.

romangram.com | @romangram_com