#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_70
تارا و سارا شروع به گریه کردند. مصطفی درد داشت و داشت رنج میبرد و گریههای سارا برایش زجرآور بود. سارا همیشه میخندید و کمتر پیش آمد گریه کند. و خودش دوست نداشت سارا دردش را ببیند. سارا نزدیکش رفت و سر به زیر دستان مردانه مصطفی را گرفت و اشک ریخت.
- گ... گریه نکن عزیزم.
تارا خواست سمت مصطفی برود که دستانش توسط اردلان کشیده شد.
- ولم کن.
- اشکات و اول پاک کن ببینم.
- نمیخوام. ولم کن.
- تارا؟
تارا هم با صدای بلند امیر را صدا کرد و گفت:
- میخوام بیام نزدیک مصطفی بهش بگو دستم و ول کنه.
امیر ملافه را روی مصطفی گذاشت و گفت:
- به هیچ وجه پات و تکون نده.
و بعد سمت تارا رفت و گفت:
- اشکت و پاک کن تارا.
تارا اشکهایش دوباره باریدن گرفت. امیر حرصی اشکهایش را پاک کرد. اردلان که خود را نخودی احساس کرده بود. پیش مصطفی رفت که مصطفی صحبتش را با سارا قطع کرده بود. گویی مصطفی سارا را آرام کرده بود که سارا دیگر گریه نمیکرد.
امیر بعد از آنکه اشکهای تارا را پاک کرد گفت:
- این چشمات دنیای منن یه بار دیگه توش اشکی ببینم من میدونم و تو. فهمیدی؟
تارا سر به زیر شرمسار گفت:
- بله.
- آ... باریکالله قربونت برم.
و بعد دستش را گرفت و نزدیک امیر برد. تارا به محض آنکه نزدیک مصطفی شد بیقرار خود را در آغوش او پرتاپ کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com