#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_69

و بعد هم رفت. بعد از مدتی اردلان از اتاق بیرون آمد و به سارا گفت:

- سارا خانوم بسه دیگه. حالش خوبه به خدا.

سارا با گریه گفت:

- می‌تونم برم پیشش؟

- بله حتماً برید.

سارا خوشحال تبسمی بر لب نشاند و کنار مصطفی رفت.

ظهر بود. برادر سارا با اطلاع خود سارا به مهدکودک سپاس رفت و او را به خانه خود برد.

امیر هم ترگل را به سودا سپرده بود.

چند ساعتی گذشت. مصطفی یک بار به هوش آمده بود و بیهوش شده بود.

ساعت سه بود و وقت ملاقات. همگی در اتاق مصطفی بودند. اردلان تارا را در آغوش گرفت و او را بوسید و گفت:

- نفس داداشی.

و بعد او را رها کرد. که امیر گفت:

- اومدیم عیادت نه صرف دلتنگی.

- به تو چه؟

- فرهنگ آداب نشینی صفر هزار.

همان لحظه مصطفی به آرامی چشمانش را باز کرد و تکانی خورد و فریادی از درد کشید.

- آخ.

امیر فوری کنارش ایستاد و او را نگه داشت و گفت:

- مصطفی جان آروم باش.

مصطفی به سختی لب‌های خشکش را تکان داد و گفت:

- مسکن می‌خوام.

romangram.com | @romangram_com