#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_68
تارا بوسهای بر سینه مرد خود زد و گفت:
- شب بخیر.
امیر موهای او را بوسید و گفت:
- الهی من قربونت برم. شب بخیر.
با بستن چشمهایشان صبحی دیگر طلوع کرد. صبح زود صبحانه خوردند و امیر رو به تارا گفت:
- خانومم آماده شو بریم پیش داداشت.
- باشه.
- دیگه از دستم ناراحت نیستی خانومی؟
- نه.
- بخشیدی؟
- همون دیشب بخشیدم.
- آخه من فدای خانومیِ بخشنده خودم برم که.
ترگل آماده و کیف کوچک بر دست آمد و گفت:
- بابایی بریم دیه.
و بعد از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند و امیر حرکت کرد.
اول ترگل را به مهدکودک رساندند و بعد امیر سمت بیمارستان حرکت کرد.
****** ****** ****** ******
وقت ملاقات نبود و فقط یک نفر میتوانست پیش بیمار بماند. اردلان کنار جسم بیهوش مصطفی بود و به او نگاه میکرد. سارا بعد از بردن سپاس به مهدکودک سمت بیمارستان رفت و شروع به گریه کرد. رو به پرستاری کرد و گفت:
- خواهش میکنم بذارید برم پیش شوهرم.
- ای بابا. خانوم محترم وقت ملاقات نیست. مگه اینکه دوستشون بیاد بیرون شما برید.
romangram.com | @romangram_com