#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_67
- بخورش عمرم.
تارا به امیر خیره شد و اشکهایش ریخت. امیر اشک او را پاک کرد و گوجه را در دهانش گذاشت و گفت:
- خانومیِ نازم گریه نکن. پلو بخور.
و بعد قاشق را پر غذا کرد و نزدیک دهان او برد و گفت:
- آ کن عزیزکم.
تارا نگاهی به دست او کرد که امیر گفت:
- دلت میاد شوهرت دلش بگیره؟
تارا باز چانهاش لرزید که امیر هول کرد و گفت:
- ببخشید. این غذا رو بخور دیگه دستم شکست.
و تارا غذا را خورد و امیر با تبسمی زیبا و دلنشین گفت:
- مثه اینکه امشب قراره من به خانومم غذا بدم هوم؟
تارا اخم کرد و امیر گفت:
- اخم نکن عروسکم. میام میخورمت.
اسید شرم و خجالت بر روی صورت تارا پاشیده شد که امیر گفت:
- آخه من فدای شرمت.
سپس به آرامی به او غذا داد. یک قاشقش خودش میخورد و قاشق دیگری به تارا میداد. کمی دوغ به خوردش داد و تا اینکه غذا تمام شد. گوجهی آخری را در دهان خود گذاشت و گفت:
- کوچولوی خوشگل.
سینی را برداشت و بلند شد و گفت:
- من برم مسواک بزنم.
امیر به همراه سینی از اتاق خارج شد. سینی را به آشپزخانه برد و آن را داخل سینگ ظرفشویی قرار داد و بعد به روشویی رفت تا مسواک بزند. تارا هم فوری از جا بلند شد و به روشویی داخل اتاق رفت و زودتر از امیر مسواک زد و به تختخواب برگشت و پتو را روی خود نهاد. همان موقع امیر مسواکش را تمام کرد و به اتاق رفت و کنار تارا خوابید و او را سمت خود کشید و سر تارا را روی سینه خود قرار داد و نوازشش داد و گفت:
- معذرت میخوام خانومم. لطفاً با من حرف بزن.
romangram.com | @romangram_com