#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_66


- آره. هر چی روح و جن می‌شناسی رو احضار کن بگو برن خونه دکتر امیر منجی.

- اوکی حله. از کی؟

شاهین پوزخندی صدا دار زد و گفت:

- از همین فردا. فقط خوب بترسونیدش.

مدیوم این بار خندید محکم و کوبنده و ترسناک و سپس گفت:

- حله داداش.

- من داداش تو نیستم. الانم برو برا فردا آماده باش.

- شب خوش.

مدیوم از جا بلند شد و وردی زیر لب خواند و غیب شد. شاهین هم از جایش بلند شد و به سمت اتاق حرکت کرد و وارد اتاقش شد و روی تختش ولو شد و زیر لب گفت:

- بچرخ تا بچرخیم سرگرد منش. نابودی خانواده من، در مقابل نابودی خانواده تو. معامله خوبیه.

و بعد خوشحال چشمانش را برای خواب بست و ندانست که روزی خواهد رسید که این چشم‌های لجنی خوشرنگش برای همیشه بسته خواهد شد.

****** ****** ****** ******

امیر با سینی غذا روی تخت نشسته بود و تارا را به زور نشانده بود تارا اخم داشت و با اخم خیره به امیر شده بود که داشت می گفت:

- بخور تارا.

- نمی‌خورم.

- بخور شامت و عزیزکم.

تارا هنوز هم دلش برای " عزیزم " های او غنچ می‌رفت و خوشحال می‌شد اما، این بار خوشحالی خود را مخفی کرد و با اخم گفت:

- نمی‌خورم.

- گریه نکن دیگه قربونت برم.

و بعد تکه‌ای گوجه از ظرف سالاد برداشت و نزدیک دهان تارا برد و گفت:


romangram.com | @romangram_com