#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_65

- یه بار دیگه به من دست بزنی می‌رم سالن رو کاناپه می‌خوام.

امیر که طاقت محرومیت از طرف تارا را نداشت به آرامی گفت:

- تارا خواهش می‌کنم آروم باش. قبول که اشتباه کردم نگفتم. اما، پنهون کاری نکردم. به همون خدایی که اون بالاست، خودش ناظره و از دلم خبر داره. فقط می‌خواستم بذارم تو یه موقعیت مناسب بهت بگم. می‌بخشی خانومم؟

- منو می‌بری پیش مصطفی؟

- نه.

- منم نمی‌بخشم.

- تارا؟

- به من نزدیک بشی جیغ می‌زنم.

تارا در دل مرد زندگی‌اش‌ را بخشیده بود. ولی، هنوز هم از او ناراحت و دلگیر بود. امیر به آرامی پرسید:

- بریم شام بخوریم؟

- من نمی‌خورم تو برو بخور.

- تارا؟

- شب بخیر.

و سپس تارا پتو را روی سر خود کشید و زیر پتو اشک ریخت. امیر بلند شد و به آشپزخانه رفت و دو بشقاب و سینی را برداشت و مشغول غذا ریختن برای خود و تارا شد تا به اتاق ببرد.

****** ****** ****** ******

مردی که مدیوم بود رو به روی شاهین روی مبل داخل سالن نشسته بود. شاهین نیشخندی زد و گفت:

- اون دختر رو که یادته ۶ سال پیش ازت خواستم بترسونیش؟

مدیوم خنده‌ی مسخره‌ای کرد و گفت:

- بله که یادمه. تارا منش دیگه درست می‌گم؟

- بله خودشه.

- خب بازم باید بترسونمش؟

romangram.com | @romangram_com