#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_64
- مهم نیست.
و امیر میدانست پشت " مهم نیست " او چه دردی نهفته است. نزدیکش شد و مانتو و شال را از دستش کشید و روی زمین پرت کرد و گفت:
- جایی نمیریم.
تارا خواست داد بزند که امیر جلوی دهانش را گرفت و گفت:
- هیس! بچه میترسه. داد نزن. فردا صبح میبرمت.
و بعد دستش را از روی دهان او برداشت تارا با گریه و تلخی گفت:
- همین الان.
- تارا؟
- به خدا که تنهایی میرم.
- عزیزم الان مصطفی بیهوشه. بریم ترگل تنها میمونه. فردا صبح که به هوش اومد میبرم ببینیش.
- نمیخوام.
و بعد با دستان کوچکش محکم بر سینه امیر کوبید و با اشک و گریه گفت:
- منو ببر پیشش. برا چی نمیبری؟ زود باش دیگه. منو ببر پیش داداشم.
و محکم تر بر سینهاش کوبید. امیر با اخم محکم و جدی گفت:
- گفتم نه. فردا صبح.
تارا از لحن جدی او جا خورد و به خوبی فهمید که حرف امیر به هیچ عنوان تغییر نخواهد کرد. چانه اش لرزید و خود را روی تخت پرت کرد و گریست. امیر خسته از کار بود و حالا هم باید تارا را آرام میکرد. لباسش را با لباس راحتی تعویض کرد. سپس به آرامی روی تخت دراز کشید و خواست تارا را در آغوش بگیرد که تارا تلخ گفت:
- برو اون ور.
امیر دوباره خواست او را در آغوش بگیرد که تارا گفت:
- به من دست نزن.
امیر دلش میخواست جسم بغلی و ظریف او را در آغوشش آرام کند. اما، تارا اجازه نمیداد. خواست کمرش را لمس کند که تارا عصبی گفت:
romangram.com | @romangram_com