#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_62
- یه لیوان آب میدی عزیزم؟
تارا با اخم گفت:
- برو خودت بخور. شام هم آماده است.
و بعد از اتاق خارج شد و سمت بالکن رفت و به آسمان خیره شد و دلش میخواست هر چه سریعتر پیش مصطفی برود. امیر که دلیل نگرانی و اخم های تارا را نفهمیده بود سمت بالکن رفت و از پشت تارا را در آغوش گرفت و گفت:
- چی شده خانومم؟
تارا از پنهان کاری او حرصش گرفت. آنها از اول زندگی به یکدیگر قول داده بودند تحت هیچ شرایطی از هم چیزی را پنهان نکنند اما، حالا امیر داشت از او پنهان کاری میکرد و ندانست که چه قدر دل کوچک تارا گرفت و دلگیر شد.
تارا به شدت امیر را پس زد و سمت دیگری از بالکن رفت و ناراحت گفت:
- قول داده بودی پیشم پنهان کاری نکنی امیر.
امیر به او نزدیک شد و گفت:
- مگه چیکار کردم؟
- واقعا که. قهرم.
و خواست از بالکن به داخل برود که در آغوش امیر اسیر شد. امیر بازوانش را سخت فشرد و گفت:
- تارا؟ چی شده؟ پنهون کاری چیه؟
تارا سخت تقلا در رهایی کرد و با دو دست کوچکش محکم مشت بر سینه ستپر امیر میکوبید و میگفت:
- ولم کن. ولم کن.
امیر او را سخت در آغوش فشرد و فشار خفیفی به بازوان تارا وارد کرد. تارا دردش آمد و اهمیتی نداد و گفت:
- ولم کن. برو نمیخوام ببینمت.
- حواسم هست تارا. هست که اومدم مثل همیشه شاداب سلام نکردی و گونهام رو نبوسیدی و پیشوازم نیومدی.
تارا با گریه گفت:
- برای اینکه پیشم پنهون کاری کردی.
romangram.com | @romangram_com