#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_61

اردلان به خوبی می‌دانست که تارا تا باخبر نشود بی‌خیال نمی‌شود، پس ترجیح داد آرام آرام به او بفهماند ناگهان همان لحظه تارا از پشت خط صدای بلندگویی از بیمارستان را شنید با دلهره پرسید:

- داداش بگو دیگه به خدا که از سر شب دلشوره دارم. دارم از استرس می‌میرم.

- تارا نگران نباش عزیزم.

- گوشی و بده دست مصطفی داداش.

- تارا؟

- بیمارستان چی‌کار می‌کنی؟

- تارا؟

- بگو دیگه دارم دیونه می‌شم.

- راستش مصطفی بیهوشه.

همان لحظه در خانه صدا خورد و امیر آمد. تارا نگران پرسید:

- چی شده؟

- تیر خورده؟

تارا دیگر سر از پا نشناخت و فقط پرسید:

- امیر می‌دونه؟

- آره.

و گوشی را قطع کرد و فوری سمت امیر رفت که تازه وارد اتاق مشترک شده بود سمتش رفت و بدون سلام پرسید:

- چرا دیر اومدی؟

- سلام عزیزم.

- پرسیدم چرا دیر اومدی؟

- بیمارستان سرم شلوغ بود. چرا نگرانی؟ من همش پونزده دقیقه دیر کردم.

امیر سعی می‌کرد از تارا قضیه مصطفی را پنهان کند و فردا با آرامش به او بگوید، غافل از آن که نمی‌دانست تارا می‌داند و منتظر است که برایش بگوید. تارا بی قرار بود و منتظر بود امیر برایش هر چه سریع‌تر توضیح دهد. امیر لب گشود و گفت:

romangram.com | @romangram_com