#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_60
- دستگیرش کنید.
همان لحظه صدای شلیک شنیده شد. سمت صدا برگشتند. و با دیدن جسد خلافکار که خودش را خلاص کرده بود مواجه شدند. ستوان فوری با اورژانس تماس گرفت و تقاضای آمبولانس داد.
کسانی که دعوای ساختگی را راه انداخته بودند. توانسته بودند فرار کنند. و سربازهایی که برای تعیقب پسر جوان رفته بودند او را در خانهای مخروبه محاصره کردند و به مصطفی خبر دادند. مصطفی به اردلان خبر داد تا ادامه کار را به او بسپارد. او از درد زیاد داشت رنج میبرد. با آمدن آمبولانس او را سریع به آمبولانس انتقال دادند. نیروی پلیس آن مکان را ترک کرد. شاهین هیچوقت قصد کشتن آنها را نداشته. حداقل فعلا نه! او قصدش آرام آرام آنها را زجرکش دادن است. که آنها را در عذاب و رنج ببیند. و بعد کشتنِ با زجر! ولی، خود ندانست که در طعمه پلیس گرفتار خواهد شد.
****** ****** ****** ******
ساعت نزدیک به هشت شب بود و تازه مصطفی را از اتاق عمل خارج کرده بودند.
اردلان خانه مخروبه را محاصره و کل افراد آن جا را دستگیر و بازداشت کرده بود. و بعد سریعاً به بیمارستان رفته بود. تنها دوست و رفیقش و کسی که از برادر نداشتهاش برای او عزیز تر بود در بیمارستان بستری بود.
تارا امروز دلش گواه بد میداد نمیدانست چرا؟ میترسید، استرس داشت. و دلیل این همه دل آشوبش را درک نمیکرد! به امیر و اردلان زنگ زده بود و از حال خوبشان مطمئن شده بود.
سارا سپاس را خوابانده بود و از استرس و دلشوره دور خانه را قدم میزد.
تارا در یک تصمیم ناگهانی شماره سودا و سارا را گرفت و مطمئن شد که حال آنها خوب است. شماره مصطفی را چندین بار گرفت و بیپاسخ رد شد. با سهند هم تماس گرفت حال او خوب بود. و دوباره با مصطفی تماس گرفت. باز هم بیپاسخ! احساس کرد اردلان باید حتما دیگر از مصطفی خبر داشته باشد بی درنگ دوباره شروع به شماره گرفتن کرد و با اردلان تماس برقرار کرد صدای محکم و ناراحت اردلان پشت گوشی پیچید.
- جانم خواهری؟
- سلام داداشی خوبی؟
- ۳۰ دقیقه پیش زنگ زدی گفتم خوبم. به هر حال باز هم مرسی.
تارا صدای نگران برادرش را حس کرد و دعا کرد که اتفاقی برای هیچکس رخ ندهد. با دلهره پرسید:
- داداش مصطفی پیش توعه؟
- آره چطور؟
- چرا گوشیش و جواب نمیده؟ گوشی و رو بده دستش.
- نمیشه عزیزم.
- چرا نمیشه؟ من می خوام باهاش صحبت کنم.
- آخه خواهر گلم...
- داداش چرا احساس میکنم صدات ناراحته؟ چیزی شده؟
romangram.com | @romangram_com