#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_59

- از زمونه یاد گرفتم باید با زبان، طرفت و حریف بشی.

- آفرین. زمونه خوب چیزی یادت داده.

- من برم.

- صبر کن.

- دیگه بله؟

- می‌دونی من پلیسم؟

- پس چرا لباس پلیسا تنت نیست؟

- چون خودم خواستم.

پسرک خواست فرار کند که مصطفی فوری او را گرفت و گفت:

- کجا بچه؟ می‌ری آگاهی تا تکلیفت روشن بشه.

- تو رو خدا آقا. ولم کنید. بذارید برم.

- نمی‌شه.

و بعد رو به سرباز گفت:

- سرباز؟

- بله قربان؟

- این بچه رو ببر اداره. مواظب باش فرار نکنه.

- اطاعت.

سرباز دست پسر بچه را گرفت و سمت ماشین پلیس برد. پسرک هر چه تقلا و گریه کرد سرباز توجهی نکرد. خود نیز سوار شد. سپس راننده سمت اداره حرکت کرد. همان لحظه ستوان رضایی آمد و بعد احترام نظامی رو به مصطفی گفت:

- قربان بالای پل چند نفر دارن دعوا می‌گیرن.

- با چند تا از سربازها برو جداشون کن و علت دعوا هم رو بفهم.

ستوان اطاعت کرد و رفت. همان لحظه یکی از افراد شاهین از جمع دعوا غیب شد. موقعیت را بررسی کرد و با فاصله به پشت مصطفی قرار گرفت. ماشه اسلحه‌اش را بی‌صدا فعال کرد. با فعال کردن اسلحه سربازی داشت از سمت چپ پل به مصطفی نزدیک می‌شد که خلافکار را دید. فوری اسلحه‌اش را برداشت و به پای او نشانه گرفت و تیر را خلاص کرد. مصطفی با صدای تیر برگشت. خلافکار از رو نرفت در حالی که درد می کشید خود را عقب کشید. و دوباره ماشه اسلحه را کشید. هم‌زمان با اینکه سرباز به دست او شلیک کرد. ماشه اسلحه رها شد و به پای مصطفی بر خورد. و بعد اسلحه از دست مرد خلافکار افتاد. مصطفی فریاد بلندی از درد کشید و بر روی زمین ولو شد. سربازها نگران سمت او رفتند و دورش جمع شدند. که مصطفی گفت:

romangram.com | @romangram_com