#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_58
- بله رییس.
- الانم برید گمشید.
تیمور به همراه چند تن از افراد خود از ویلا بیرون رفت و شاهین روی مبل دراز کشید و چشمانش را آسوده بست.
****** ****** ****** ******
مصطفی کنار پل بود و به همراه نیروی پلیس و گشت ارشاد داشت کسانی را که با افراد دیگر به فروش موادمخدر میپرداختند را دستگیر میکرد. او پسر بچهای حدوداً ۱۴ ساله را دید که به بالای پل رفت و از پسری جوان چیزی گرفت و دوباره همان پسر به پایین پل رفت. مصطفی بیسیم زد و گفت:
- گروهبان اون پسر جوان رو تعقیب کنید ببینید کجا میره!
صدای خش خش در بی سیم ایجاد شد و بعد صدای گروهبان در بیسیم پخش شد.
- اطاعت قربان.
- هر چی شد اطلاع بدید.
- اطاعت.
مصطفی بیسیم را قطع کرد و سمت پسر بچه رفت و او را صدا زد و گفت:
- پسر جون؟
پسر بچه برگشت و به او خیره شد و گفت:
- سلام بله.
مصطفی نزدیکش شد و کمی به سمتش خم شد و گفت:
- اسمت چیه؟
- فرزین.
- خب فرزین شکلات میخوای؟
- مگه من دخترم که شکلات بخوام؟
- زبونم که داری!
romangram.com | @romangram_com