#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_55
و بعد با یکدیگر خداحافظی کردند و امیر رفت و مصطفی هم به اتاق کار خود رفت تا لباس نظامی را با لباس شخصی تعویض کند. خیال اردلان از حال تارا راحت شده بود و لبخندی به شیطنتهای بچگانه او زد. لباس نظامی را از تن خارج کرد و لباس شخصی را از آویز برداشت و پوشید و از اداره آگاهی خارج شد.
****** ****** ****** ******
شاهین پا روی پا نهاده بود و روی مبل نشسته بود. در حالی که پودر سفید رنگی را بو میکرد رو به سعید گفت:
- نمک!
- بله نمک.
شاهین اخمی کرد و گفت:
- این مسخره بازیها چه معنی میده؟
- رییس بعضی از افراد سرتون کلاه گذاشتن مواد اصلی رو برداشتن پولش کردن به جاش تو جعبهها نمک و شکر ریختن.
ناگهان شاهین بلند شد و با عصبانیت داد کشید:
- غلط کردن. از مادر زاییده نشده کسی که سر من کلاه بذاره. کجان؟
- تو زیرزمین حبسشون کردم رییس.
- خوبه.
و بعد سمت زیرزمین حرکت کرد. سعید در زیرزمین را باز کرد. شاهین داخل شد. از بوی تعفن زیرزمین حالش بد شد و بینیاش را گرفت و گفت:
- این بو چیه سعید؟ مگه نگفتم اینجا رو تمیز کن؟
- چشم رییس.
- برق و روشن کن.
- سوخته رییس.
شاهین جلو رفت و نزدیک دو مرد که قد آنها یکی کوتاه و دیگری متوسط بود شد. اسلحهاش را از کمر برداشت. ماشه را فعال کرد. سپس گفت:
- خب؟ قبلا گفته بودم سزای کسی که به من خیانت کنه چیه؟
یکیشان با ترس گفت:
- غلط کردم رییس به بزرگی خودت ببخش.
romangram.com | @romangram_com