#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_53
- باشه. خدافظ.
- خدافظ عزیزم.
اردلان تلعن را قطع کرد و امیر را دید که شنگول است و لبخند به ل*ب دارد رو به او گفت:
- چیه؟
- ضد حال خوردی.
- بروبابا. مصطفی اینو بزنش.
امیر فوری پشت مبل کمین گرفت و گفت:
- الان تو دلم کارخونه قند راه انداختن.
- بدبخت.
- تویی. به شکایت من رسیدگی کنین خدافظ.
- صبر کن ببینم.
- چرا؟
- مصطفی بهش بگو.
مصطفی رو به امیر گفت:
- همون اتفاقی که برای تو افتاده برای من و اردلان هم افتاد.
امیر متعجب گفت:
- دروغ؟
- یه دست مردونه شیشه پنجره آشپزخونه رو شکسته. سارا دیده و حالش بد شده. مثل همون کاغذی که تو داری ما هم داریم.
اردلان هم گفت:
romangram.com | @romangram_com