#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_50


- تازه خوب شده. نمی‌خوام بری دوباره حالش و بد کنی.

- برو کنار.

امیر نا امید به مصطفی نگاه کرد که مصطفی رو به اردلان گفت:

- اردلان آروم باش. بری اوضاع و بد تر می‌کنی. بشین بهش زنگ بزن.

همان لحظه اردلان نشست و مصطفی لبخندی به روی امیر زد و امیر سکوت کرد. اردلان شماره همراه او را گرفت و گفت:

- پس چرا جواب نمی‌ده؟

امیر گفت:

- زنگ بزن به تلفن خونه.

اردلان شماره خانه او را گرفت که سهند جواب داد.

- الو؟

- شما؟

- شما؟

- دیوانه‌ی زنجیری اردلانم.

- عه تویی نشناختم.

- آره جون خودت.

- جون عمه‌ات.

- سهند گوشی و بده به تارا.

- اوکی.

چند لحظه بعد صدای تارا به گوش رسید.

- سلام داداشی.


romangram.com | @romangram_com