#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_48


- چرا؟

امیر رو به روی مصطفی روی مبل نشست و گفت:

- اومدم شکایت.

مصطفی و اردلان هر دو متعجب گفتند:

- شکایت از کی؟

- نمی‌دونم.

مصطفی ژست مسخره‌ای گرفت و گفت:

- بفرما برو هر موقع فهمیدی بیا.

- مصطفی؟

- چیه خب؟

اردلان گفت:

- موضوع چیه امیر؟

امیر کاغذ را از جیب خارج کرد و کنار مصطفی پرت کرد و گفت:

- موضوع اینه. اعصاب برا من نذاشته.

مصطفی کاغذ را برداشت و باز کرد و متعجب گفت:

- اردلان؟ اینو ببین.

کاغذ را دست اردلان داد و اردلان وقتی آن را دید نگران، متعجب و پر از دلهره پرسید:

- امیر حالت خوبه؟ تارا خوبه؟ ترگل؟ دِ بنال.

امیر ایستاد چشم در چشم او شد و گفت:

- اردلان من نمی‌تونم وایستم ببینم زنم، همه زندگیم داره جلوی من پر پر می‌شه. به راحتی به دستش نیاوردم که بخوام به راحتی از دستش بدم.


romangram.com | @romangram_com