#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_47

- چیه؟

- بوس نمی‌دی؟

تارا شرمگین گونه او را بوسید و خواست سمت آشپزخانه برود که در آغوش سهند اسیر شد.

- ولم کن.

- یه بار دیگه مریض ببینمت من می‌دونم و تو. فهمیدی؟

- بله.

- آفرین.

و بعد او را رها کرد و گفت:

- حالا برو به کارات برس.

تارا فوری سمت آشپزخانه رفت و مشغول آشپزی شد. همان‌طور که سالاد را درست می‌کرد و داشت گوجه‌ها را درون دیس خرد می‌کرد زیر گاز را کم کرد و سپس گوجه‌های خرد شده را درون دیس دیگر ریخت و خیارها را هم پوست گرفت و داخل دیس ریخت. بعد از آنکه سالاد را درست کرد. داخل خورشت رب ریخت و کمی هم زد. و بعد با خیال راحت رفت روی صندلی پشت میز غذا خوری نشست.

****** ****** ******

در اداره آگاهی.

مصطفی در اتاق کار اردلان بود و داشتند در مورد مسائل اخیر صحبت می‌کردند که در اتاق به شدت باز شد و هیکل ورزیده امیر نمایان گشت، سرباز هم داخل آمد و احترام گذاشت و رو به اردلان گفت:

- قربان من بهشون گفتم جلسه دارین.

- اشکال نداره برو بیرون.

سرباز احترام نظامی گذاشت و بیرون رفت و امیر به اردلان و مصطفی نزدیک شد و گفت:

- سلام.

اردلان گفت:

- چی شده؟

- دارم دیونه می‌شم.

مصطفی گفت:

romangram.com | @romangram_com