#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_45
امیر طرف دیگر تارا نشست و او را سمت خود کشید که سهند اعتراض آمیز گفت:
- ببین میذاری یه کم بغلش کنم؟ خوبه ۲۴ ساعته کنارشی.
تارا سرخ شد و شرمگین سرش را پایین نهاد. سهند گونه او را بوسید و گفت:
- با شوهرت راحت باش عزیزم. من میرم.
- میری خونه؟
- تا ساعت دو عصر همینجا هستم خوبه؟
- آره.
- پس من برات ناهار درست میکنم.
- فدات بشم. فعلاً.
سهند بلند شد و آرام بر شانه امیر کوبید و از اتاق خارج شد. امیر تارا را چون گهواره در آغوش گرفت و سرش را بلند کرد و به آرامی بوسه ریزی بر لبش زد و گفت:
- الان دیگه خوبی زندگیم؟
- آره.
امیر ل*ب بر ل*ب تارا گذاشت و گفت:
- اجازه هست خانومم؟
تارا چشمانش را بست که امیر گفت:
- خیلی میخوامت عشقی.
و بعد او را روی تخت پرت کرد و بلند شد در را از داخل قفل کرد و مشغول در آوردن لباس خود شد و کامل برهنه شد و تارا را هم برهنه کرد. رویش خیمه زد که تارا گفت:
- ترگل...
- سهند برد گذاشتش مهدکودک.
و نفسهایش را در صورت او پخش کرد. تارا خود را تکان داد که امیر گفت:
- ای جانم.
romangram.com | @romangram_com