#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_44
همانطور در حال حرف زدن بودند. که تارا به هوش آمد و ضعیف اسم امیر را صدا زد و شروع به گریه کرد. امیر که صدای گریه او را شنیده بود. او را محکم در آغوش گرفت و گفت:
- جانم عزیز دلم. گریه نکن قربونت برم. آروم باش نفسم. تموم شد. هیشش. الهی من فدای تو بشم خانومم.
و او را تنگتر در آغوش فشرد. سهند روی صندلی کنار میز نشسته بود و به آنها نگاه میکرد. امیر کمی او را در آغوش نگه داشت و بعد او را جدا کرد و دستش را فشرد و اشکش را پاک کرد و گفت:
- دیگه گریه نکن خانومی. باشه؟
- میترسم.
- از چی عزیزم؟
- اون، اون...
- نترس نفسم. تا من هستم نباید از هیچی بترسی.
- بغل.
- ای جانم.
و خواست او را در آغوش بگیرد که سهند او را به قسمتی دیگر هل داد و فوری تارا را در آغوش کشید و موهایش را بوسید و گفت:
- کوچولوی داداش.
امیر از روی زمین بلند شد و رو به سهند گفت:
- بیشعور نفهم. آخه مگه بغل تو رو خواست؟
- به تو چه؟ خواهر خودمه. دلم میخواد بغلش کنم.
و بعد تارا را محکم در خود فشرد و گفت:
- بهتری قربون اون چشمات برم؟
- آره داداش.
- مگه قرار نبود پیش من گریه نکنی؟ این صدای فین فین چیه میشنوم؟
- هیچی.
romangram.com | @romangram_com