#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_43

سودا در حالی که لقمه‌ای در کیف آرشام قرار می‌داد گفت:

- لقمه‌ات و به هیچ‌کس نده خودت تنهایی بخور باشه پسرم؟

- چشم مامانی.

سودا سرش را بوسید و گفت:

- آفرین. حالا بدو برو بابات دیرش شد.

و بعد تا دم در رفت و رو به اردلان گفت:

- می‌خوای بری مراقب باش.

- باشه عزیزم. تو هم مراقب خودت و دلی بابا باش.

سودا لبخندی زد و اردلان دست آرشام را گرفت و گفت:

- پدر سوخته بدو بریم که دیر شد.

****** ****** ****** ******

امیر کنار تخت رو به روی تارا نشسته بود گوشی‌اش را برداشت و به منشی‌اش در مطب زنگ زد و گفت:

- خانوم منشی بیمارهایی که از تا ظهر وقت گرفتن تماس بگیرید بگید هفته بعد بیان.

- چشم دکتر.

امیر تلفن را قطع کرد و کنار گذاشت. امیر ماسک اکسیژن را از روی دهان تارا برداشته بود. و حتی Serom را که تمام شد را از دست او جدا کرد. سهند تقه‌ای به در زد و وارد اتاق شد و گفت:

- گل دخترت رو هم بردم گذاشتم مهد کودک.

- مرسی.

- به هوش نیومده هنوز؟

- نه. اگه کاری داری می‌تونی بری.

- نه. امروز بیمارستان شیفت شب هستم.

- خوبه.

romangram.com | @romangram_com