#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_42


- خب حالا.

و بعد لیستی را در دست مصطفی قرار داد و گفت:

- اومدنی این‌ها رو بخر بیار.

مصطفی بدون آن‌که لیست را ببیند در جیب گذاشت و گفت:

- باشه.

و بعد رو به پسرک ۵ ساله اش گفت:

- بیا بریم مهد کودک دیر شد کپل بابا.

سپاس کیف کوچک سرمه‌ای رنگش را بر دوش میزان کرد و رو به سارا گفت:

- مامانی ناهار ماکارونی درست کن.

مصطفی با تشر گفت:

- سپاس؟

سارا گفت:

- انقدر با بچه بد صحبت نکن.

- باید ببرمش کلاس ورزشی لاغر و هیکلی شه. خیلی چاقه. قید ماکارونی و هم می‌زنی. خانوم کوچولو. چون من هوس ماهی کردم. فعلا خانومم.

- برید به سلامت مراقب خودتون هم باشید.

- تو هم گلم.

و بوسه‌ای بر گونه سارا زد و رفت. سارا با انگشتش بوسه او را لمس کرد.

****** ****** ****** ******

اردلان کنار در بود و کفشش را پوشیده بود که با صدای بلند به سودا گفت:

- سودا به آرشام بگو بیاد باید برم اداره دیر شد.


romangram.com | @romangram_com