#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_41
- مرسی.
امیر بلند شد و از اتاق خارج شد و سهند کنار تارا نشست و دست او را محکم در دست خود فشرد و بوسید و گفت:
- خواهر کوچولو تو باید همیشه خوب باشی و سر من جیغ بزنی.
و بار دیگر عمیق دست او را بوسید. که همان لحظه امیر با دو آبمیوه پرتغال آمد و گفت:
- پرتغال دوست داری دیگه؟
- برام فرقی نمیکنه.
و بعد از اینکه هر دو آبمیوه را خوردند. سهند گفت:
- امیر جان. با اجازه ات برم یه کم بخوابم.
- برو بخواب. خوب بخوابی.
- مرسی.
سهند از اتاق خارج شد و سمت اتاق مهمان رفت. امیر کنار تارا نشست و به صورت زیبای او خیره شد.
****** ****** ****** ******
صبح زود سارا و مصطفی بیدار شده بودند و صبحانه را خورده بودند. سپاس در حال خوردن صبحانه بود و داشت در نان کره و مربا قرار میداد که مصطفی با صدای بلند به او گفت:
- سپاس؟
- بله بابایی؟
- اون یه لقمه رو خوردی دیگه حق خوردن نداری.
سارا با تشر گفت:
- چیکار بچهام داری؟ بذار بخوره.
- نخیر خانوم کوچولو. این شازده بزرگ بشه از ریخت و هیکل میافته.
- وا مصطفی؟
- والا خب. بس که خورده چاق شده.
romangram.com | @romangram_com