#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_40
- چرا؟
- چون فکر میکرد عاشقش شدم.
تک خندهای کرد و گفت:
- ولی من اون موقع با ثنا نامزد بودم. تارا رو به چشم یه خواهر میدیدم. وقتی مصطفی گفت عاشقشی خیلی خوشحال شدم. خواهرمه. درسته خونی نیست. ولی احساس میکنم تکهای از وجودمه. دلم میخواد همیشه به عنوان خواهرم داشته باشمش. تو این ۶ سال کلی زحمت کشیدم تا بهم گفت داداش. همش میگفت دو تا داداش داره به نام اردلان و مصطفی نیاز به سومی نداره. ولی کم کم راضیش کردم. خیلی به اردلان و مصطفی اون موقع حسودی میکردم که خواهری مثل تارا دارن و من ندارم. الان که دارمش خیلی خوبه. امشب که زنگ زدی و حالش و گفتی به خدا که خیلی نگرانش شدم. فوری خودم و رسوندم. دوستش دارم. اگه فکر میکنی الان که دارم جسم بیهوشش رو میبینم و بیخیالم اشتباه میکنی. راستش من هیچوقت احساساتم و بروز نمیدم. از موقعی که اومدم همش دلم میخواد خواهر کوچولوم و ببوسم. فکر کردم شاید بهت بر بخوره. برا منم سخته که اون و اینطوری نیمه جون ببینم.
- مرسی.
سهند دمغ گفت:
- این همه حرف زدم که فقط بهم بگی مرسی؟
- خب چی بگم؟
سهند ل*ب خود را حرصی به دندان گرفت و گفت:
- شب بخیر.
و عزم رفتن کرد که امیر گفت:
- صبر کن.
سهند ایستاد. ولی، تکان نخورد امیر ادامه داد:
- مگه نمیخواستی خواهرت و ببوسی. خب بیا ببوس دیگه.
سهند همان لحظه برگشت و متعجب گفت:
- من فکر کردم بهت بر میخوره!
امیر تک خندهای کرد و گفت:
- الان که از حس هر دو تون خبر دارم چرا باید بهم بر بخوره؟
- هوم!
- حالا که خوابت نمیاد پیشش بمون تا من برم یه دو تا آبمیوهای چیزی بیارم بخوریم.
romangram.com | @romangram_com