#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_39

امیر خندید. سهند هم خندید. و بعد سهند گوشی امیر را از روی میز برداشت و وارد گالری شد و عکس را دید و گفت:

- چندش.

و بعد گوشی را قفل کرد و سر جایش قرار داد. و بعد امیر لبخند نمکینی زد و شرمنده گفت:

- ببخشید دیگه تو رو از خواب پروندمت آوردمت اینجا.

- اشکال نداره. امروز با خانومم یه کم بحثم شد سر اینکه چرا دیر می‌برمش پیش مادرش. رفتم گرفتم خوابیدم ولی اون بیدار بود. وقتی بیدارم کردی ثنا بیدار بود و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت فوری بردمش خونه مادرش بعدم اومدم اینجا.

- ثنا؟

- خانومم دیگه.

- آهان. شبیه اسم دخترته ستایش.

- کجاش شبیه هم هستن؟

- عجب کاریکاتوری هستیا. معنی‌هاشون شبیه همن.

- آهان.

- تو هم مثه من عاشق خانومتی؟

- آره. ولی ببخشید که اینو می‌گم من فداکاری تو رو ندارم. جونم و می‌دم برا زنم. ولی می‌دونی هر کسی یه شخصیتی داره دیگه! منم یه کم ترسو هستم.

- درست می‌شی.

- حتماً.

- بهتره بری بخوابی.

- باشه. شبت بخیر.

- شب تو هم بخیر رفیق.

- راستی؟

- چی؟

- یه چیز از گذشته. زمانی که من مجرد بودم و تارا هم مجرد و تو هم سخت تلاش می‌کردی بهش برسی. من چون خواهری نداشتم. همیشه به تارا نزدیک می‌شدم و بهش محبت‌های برادرانه می‌کردم. مصطفی بهم شک کرده بود. می‌دونی چرا؟

romangram.com | @romangram_com