#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_38


- باشه.

امیر به سمت اتاق مشترک حرکت کرد و سهند هم دنبالش راه افتاد. امیر روی تخت نشست و دست کوچک و ظریف تارا را در دست گرفت و بوسید. سهند هم رو به رویش صندلی را از میز دور کرد و رویش نشست. امیر دست تارا را در دست گرفت و گفت:

- می‌دونی چیه؟ نیازی نیست کسی به تارا بگه که من چه قدر عاشقشم! اون خودش از قلب من خبر داره. تارا تمام دنیا که هیچ بلکه تمام وجود منه. دیدی خانوما اخم می‌کنن بدقیافه می‌شن یا اخم بهشون نمیاد؟! تارا ولی، اخم می‌کنه بهش میاد. نازتر می‌شه، ملوس‌تر می‌شه، خوردنی‌تر می‌شه.

سهند کمی به خانومش فکر می‌کرد که وقتی اخم می‌کرد چهره‌اش بد می‌شد. حتی بارها به زنش گفته بود که اخم به او نمی‌آید. اما، تارا؟ شاید چون امیر عاشقانه زنش را می‌پرستید او را حتی با اخم هم زیبا می‌دید! حتما باید کاری می‌کرد تا اخم‌های او را ببیند. وقتی دید امیر صدایش می‌کند گفت:

- بله؟

- به چی فکر می‌کردی؟

- اینکه من تا حالا به اخم‌های تارا دقت نکردم.

امیر تک خنده‌ای کرد و گفت:

- تارا عادتشه هر شب قبل خواب پنجره‌ها رو قفل کنه. امشب هم همه رو قفل کرده بود. نمی‌دونم چطور دید پنجره بازه؟ و نمی‌دونم کی باز کرد؟ که پیداش کنم به خدا قسم می‌کشمش. از من پرسید که من پنجره رو باز کردم منم گفتم نه. گفتم بریم بخوابیم. ولی، تارا رفت نزدیک پنجره. یه دفعه صدای جیغ و داد و گریه‌اش و شنیدم. یه نفر رو دیده بود که یه پلاستیک و یه کاغذ رو انداخته تو خونه. دست یه مرد.

- اون کاغذ و پلاستیک چی بوده؟

- تهدید به مرگ. اون پلاستیک هم سر بریده یه گربه توش بود.

- ایش. الان کجاست؟

- دادم عباس برد دفن کرد.

- آهان.

- می‌خواستی ببینی!

- اِی.

- گوشیم پشتت رو میز هست. بدون رمزه برو تو گالری عکسش هست.

- جدی؟

- آره. برا پلیس نیاز می‌شه.

- بابا پلیس.


romangram.com | @romangram_com