#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_37

- من تسلیم. نزن. ماشا‌الله دست نیست که شاخ گوزنه.

امیر خنده‌ای کرد و گفت:

- دیونه.

- منم ابراز علاقه بلدم‌ها!

- برو بتمرگ.

- بی‌شعور زن ذلیل.

امیر فوری سمت او یورش برد و گفت:

- دوباره بگو تا بکشمت.

- شکر خوردم.

امیر این بار بلند خندید و گفت:

- آفرین. برو بتمرگ.

- کجا بتمرگم؟

- اتاق مهمان سمت چپ در آبی.

- مرسی. ولی، خوابم نمیاد.

- منم.

- اوهوم.

- خب بیا اگه حال داری برات تعریف کنم.

- حال که دارم. ولی تازه یه کم روحیه‌ات بهتر شده می‌ترسم باز دوباره دپرس بشی.

- نترس. بیا.

- بریم نشیمن.

- نه پیش تارا.

romangram.com | @romangram_com