#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_33
- بهش کبسول اکسیژن وصل کن.
- باشه.
و بعد قطع کرد و سمت اتاق مشترک رفت. از داخل کمد کبسول اکسیژن را برداشت نزدیک تارا برد و ماسک اکسیژن را به دهان او وصل کرد و کنارش نشست و دست تارا را دست گرفت و بوسید و فشرد. حدود ۱۵ دقیقه بعد سهند رسید. امیر در را باز کرد و سهند را به داخل دعوت داد. سهند را به اتاق مشترک برد. سهند کت را از تن خود در آورد و آن را روی میز قرار داد کمی تارا را معاینه کرد و گفت:
- از کِی بیهوشه؟
- یه ساعتی میشه.
- چند بار به هوش اومد؟
- پنج، شش بار به هوش اومد جیغ میزد بعد هم از حال میرفت.
سهند نگاهی به Serom کرد و گفت:
- حالا چرا Serom ویتامین بهش زدی؟
- تارا ویتامین بدنش ضعیفه.
- آهان.
و بعد از جعبه کمکهای اولیه خودش Serom دیگری بیرون آورد و گفت:
- اینم بهش وصل کن تا من سرنگش و آماده کنم.
و تا خواست سرنگ را بردارد همان لحظه تارا چشمانش را باز کرد و جوشش اشک از چشمانش سرازیر شد امیر که دیده بود فوری گفت:
- خانومم؟ نفسم؟ تمام زندگیم.
- سعی کن اصلا باهاش حرف نزنی. Serom رو بهش وصل کن.
- چرا؟
- چون دچار شوک شده هیچی از حرفات و نمیفهمه.
و بعد هم سرنگ را آماده کرد. امیر ناراحت شد و سپس Serom را به او وصل کرد. سهند دستش را روی قلب تارا گذاشت و قلبش را فشرد که صدایی همانند درد به سختی از گلوی تارا بیرون آمد.
- آ آ آیی.
امیر حرصی گفت:
romangram.com | @romangram_com