#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_32
- به کسی مشکوک نیستی؟
- نه.
- حتما یه کسایی هستن که باهات دشمنی دارن.
- میتونی بری برش داری دفنش کنی. من دیگه روی دیدن ندارم بالا میارم.
- بذار باشه فردا زنگ بزن به اون برادر خانومت که پلیسه بیاد ببینه.
- تا صبح کل خونه رو بوی لجنزار میگیره. ببر دفنش کن. البته قبلش ازش عکس بگیر برام ارسال کن به اردلان نشون بدم.
- تو هم یه پا پلیسیا.
خندید. امیر هم به لبخندی تلخ اکتفا کرد. عباس سمت گربه رفت و بعد گرفتن عکس آن را به بیرون برد و سمت باغ خانه خودش برد و دفن کرد و دوباره به خانه امیر رفت و عکس را برایش ارسال کرد و به خانه خودش رفت. امیر هم از او تشکر کرد. سپس فوری به اتاق مشترک رفت. ده دقیقه بعد تارا به هوش آمد و جیغ کشید و بعد دوباره بیهوش شد. امیر اعصابش به هم ریخته بود و حال خوبی نداشت. نمیدانست چه کند تا حالش خوب شود! فقط از اتاق بیرون رفت و اول سمت جایی رفت که پلاستیک قرار داشت کل آن قسمت را ضدعفونی کرد و بعد شماره سهند را گرفت که سهند خوابالو جواب داد و گفت:
- آخه مردک حسابی تو خواب نداری ساعت یازده شبه.
- من شرمندهام که بیدارت کردم. ولی، کارم واجبه.
- چی شده؟
- حال خانومم خوب نیست.
- تو که خودت دکتری.
- من بهش Serom و آرامبخش زدم. اما، هیچ حالش خوب نیست. تا به هوش میاد جیغ میزنه دوباره بیهوش میشه.
- چی شده؟
- بیا لطفا مثل خر تو گِل گیر کردم.
- باشه باشه الان میام. فقط سرنگ ... داری؟
- نه.
- من با خودم میارم. فقط پیشش بمون نذار تکون بخوره.
- باشه.
romangram.com | @romangram_com