#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_31
فوری از داخل جعبه کمکهای اولیه Serom برداشت و به او وصل کرد. و سرنگی را داخل Serom تزریق کرد. موهای پریشان او را کنار زد و تمام صورتش را غرق بوسه کرد. ناگهان یاد ترگل افتاد و فوری سمت اتاق او رفت و او را صدا زد و چهار زانو کنارش نشست و آغوشش را باز کرد و گفت:
- دخترم؟ خوشگل بابا بیا بغل ببینم.
ترگل به آغوش او به پرواز در آمد. امیر دخترک کوچکش را سخت در آغوش فشرد و نوازش داد و گفت:
- تو چرا گریه میکنی آخه دختر بابا؟
- مامانی.
- مامانی یه کم حالش بد شد بهش Serom زدم که زودی خوب بشه.
و بعد او را از آغوش جدا کرد و موهایش را بوسید و اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- قربون اون چشمای بادامیت برم دختر گلم. دیگه گریه نکن باشه؟
- مامانی خوب میشه؟
- آره عزیزم. ولی اگه تو گریه کنی مامانی دلش میگیره دوباره حالش بد میشه.
- پس من دیگه گریه نمیکنم.
- آفرین.
- منم میخوام بزرگ شدم مثل تو دکتر بشم بعد هر کی مریض شد بهش Serom بزنم خوب بشه. به مامانی هم میرسم.
- آخ من فدای اون دل گنجشکیِ تو برم دختر بابا.
او را در آغوش گرفت و روی تخت گذاشت و گفت:
- دختر بابا دیگه بخوابه که فردا مهد کودک دیرش نشه.
- چشم. مامانی رو هم ببوس.
- ای وروجک. بخواب ببینم خاله سوسکه.
- شب بخیر.
- شب تو هم شکلاتی دخترم.
و بعد برق اتاق او را خاموش کرد و در را بست و خواست به اتاق مشترک برود که چشمش به پلاستیک خورد. ترجیح داد دیگر نزدیک نرود چون حتما حالش بد میشد. سمت تلفن خانه رفت و شماره عباس همسایهشان که مردی همسن خودش بود را گرفت و دعوت داد و کل ماجرا را برای او تعریف کرد. که عباس در آخر گفت:
romangram.com | @romangram_com