#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_30


- تارا؟

تارا با هق هق گریه‌اش پلاستیک سیاه را نشان داد و گفت:

- من، من یه دست مردونه دیدم این‌ها رو انداخت تو خونه.

امیر نزدیکش شد و گفت:

- آروم باش عزیز دلم.

امیر کاغذ را برداشت و خواند " اول ترس، بعد مرگ، نشان بچه، تصادف، زخم. " تارا خواست کاغذ را بخواند. که امیر عصبی آن را فوری داخل جیب خود گذاشت و گفت:

- هیچی نیست.

تارا با گریه گفت:

- پس چرا قیافه‌ات ناراحت و عصبیه؟

- آروم با‌ش باشه؟

تارا با گریه فقط سر تکان داد. امیر پلاستیک را باز کرد که ناگهان سر بریده گربه را دید و چندشش شد. خونی بود و بو می‌داد. قبل آن که امیر بتواند کاری کند تارا آن را دید. چشمان گربه باز بود و آن را مظلوم نشان می‌داد. تارا بوی تعفن و لجن را از روی پلاستیک حس کرد. ناگهان ترسید. چنان جیغ گوشخراشی کشید که گلویش درد گرفت و سوخت و از حال رفت. امیر فوری سمت تارا رفت و جسم بیهوش تارا را در آغوش گرفت و نگران او را صدا زد که همان لحظه صدای گریه ترگل را شنید. گیر کرده بود. نمی‌دانست به جسم بیهوش تارا برسد یا به گریه‌های ترگل! امیر تارا را در آغوش گرفت و خواست به اتاق ببرد که همان لحظه ترگل گریان با چشمان اشکی بیرون آمد و رو به امیر گفت:

- بابایی مامانی چی شده؟

- برو تو اتاقت گل دخترم. برو بیرونم نیا. الانم میام پیشت باشه؟

- چشم.

ترگل فوری به اتاقش رفت و در را بست. امیر به اتاقش رفت. تارا را روی تخت گذاشت و نگران صدایش زد:

- خانومم؟ نفسم؟ عمرم؟ چشمات و باز کن.

فوری بلند شد و سمت آشپزخانه رفت و یک لیوان آب قند درست کرد و از داخل کابینت پایین جعبه کمک‌های اولیه را برداشت و فوری به اتاق مشترک برد. کمی آب روی او پاشید که تارا چشمانش نیمه باز شد و امیر رو به او نگران گفت:

- این آب قند رو بخور دلبرکم.

کمی را به زور به خوردش داد. تارا چشمه اشک‌هایش قطع نمی‌شد و دوباره سر بریده گربه و چشمان مظلومش جلوی چشمان تارا جان گرفت و تداعی شد. که جیغ بلندی سر داد و دوباره بیهوش شد.

- لعنتی حق نداری بیهوش بشی.


romangram.com | @romangram_com