#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_29
تقریبا داشت به هدفش که هم او را به آرامش برساند و هم موفق شود علت ترسش را جویا شود را به دست میآورد. سکوت او را که دید به آرامی ل*ب زد.
- خوشگلم؟ زیر پنجره چی دیدی؟
- یه کاغذ. بوی بد میداد. بوی دلهره. بوی نفرت.
اردلان گردنش را محکم به دندان گرفت.
- آخ.
- ای جان.
این بار آرام تر به دندان گرفت و گفت:
- اون وقت چهطور فهمیدی؟
- حس من بهم دروغ نمیگه.
اردلان به احساس او شک نداشت. خانومش اشتباه نمیکرد. بوسهای بر موهای او کاشت و پتو را تا روی گردن او کشید و گفت:
- چشمات و ببند بخواب عزیزم.
سودا دیگر آرام شده بود و خوابش برده بود. اردلان هم به هدفش رسید. فوری از جایش بلند شد و سمت پنجره رفت. کاغذ را از روی زمین برداشت و باز کرد. " اول ترس، بعد مرگ. نشان گربه سر بریده. " عصبی کاغذ را محکم در هم فشرد و به بیرون خیره شد. فردا حتما باید به این موضوع رسیدگی میکرد. کاغذ را درون جیب کت خود که داخل کمد بود قرار داد و کمد را بست و پنجره را قفل کرد و روی تخت خوابید و سودا را به آغوش کشانید و او را با تمام وجود بو کشید و خوابید.
****** ****** ****** ******
تارا به اتاق ترگل رفته بود و ترگل غرق در خواب را بوسید. شام را خورده بودند. امیر داشت تلویزیون تماشا میکرد. تارا داشت سمت آشپزخانه میرفت که پنجره انتهای سالن را نیمه باز دید. مطمئن بود که قبلاً او تمام پنجرهها را بسته بود. شک کرد. حتی باد هم نمیوزید که به بهانه باد شک را از بین ببرد. همان باعث شد شک او به یقین تبدیل شود. رو به امیر پرسید:
- امیر؟
- جانم؟
- تو پنجره رو باز کردی؟
- نه.
دیگر داشت کلافه میشد که تصمیم گرفت سمت پنجره برود. همان لحظه امیر تلویزیون را خاموش کرد و رو به تارا گفت:
- عزیزم بیا بریم بخوابیم.
اما، تارا گوش نکرد و سمت پنجره رفت همان لحظه پلاستیک سیاهی از پنجره به داخل خانه افتاد و دستی مردانه را دید که کاغذی را بر داخل خانه پرت کرد. ترسید. وجودش لرزید. بزاق دهانش را قورت داد. مرد از پنجره پایین پرید. تارا با تمام توان جیغ کشید. امیر هراسان سمت او رفت و نگران گفت:
romangram.com | @romangram_com