#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_28
و وقتی او را لرزان دید کنارش نشست و دستش را نوازش گونه بر صورت سودا کشید و گفت:
- خانومم؟ توضیح میدی چی شده؟
- من، من.
- هیش. اگه میخوای گریه کنی هیچی نگو.
خم شد و بر ل*ب او بوسه ریزی زد و دو دستانش را به بدن او حرکت داد و همانطور نوازش داد. او را از حالت مچاله بودن در آورد و بعد آرام او را روی تخت خواباند. دستش را سمت قلب او برد و نوازش داد و گفت:
- چه قدر محکم میتپه خانومم.
و بعد خم شد و سرش را درون گودی گردن او فرو برد و گفت:
- چرا اسمم و با لرز صدا زدی؟
- چون ترسیدم.
اردلان بوسهای بر گردن او نهاد و گفت:
- از چی ترسیدی؟
- پنجره باز بود.
اردلان نفسهایش را در صورت او پاشید و گفت:
- تو باز کردی؟
- من نه.
گوشش را آرام به دندان گرفت و گفت:
- چی کنار پنجره تو رو ترسونده؟
- زیر پنجره.
اردلان رویش خیمه زد و دستش را نوازش گونه روی پاهای او به نوازش در آورد و گفت:
- زیر پنجره چی دیدی؟
romangram.com | @romangram_com