#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_27

- بیا خونه‌ام حال خانومم خوب نیست.

- اوکی پنج دقیقه دیگه اونجام.

و قطع شد. چون خانه سهند به مصطفی نزدیک بود او زود با وسایل به خانه مصطفی آمد و به سارا آرامبخشی تزریق کرد و گفت:

- چی شده؟

- نمی‌دونم فقط می‌دونم یکی تنش می‌خاره تا نکشمش ول کن نیستم.

- مثه آدم حرف بزن.

- شیشه خونه رو شکستن تهدید کردن خانواده‌ام و می‌کشن.

- به کسی مشکوک نیستی؟

- نه. سهند حال خانومم خوبه؟

- خوبه. فقط ترسیده. بهش آرامبخش زدم.

- ممنون.

- من دیگه برم خانومم تنهاست هر اتفاقی افتاد خبرم کن.

- حتماً. مرسی که اومدی.

- گمشو راهی نبود که!

- به هر حال.

- خب حالا. دیگه کاری نداری؟

- نه مرسی.

و بعد از اینکه سهند رفت، مصطفی به اتاق مشترک رفت و نزدیک سارا شد. بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زد و از اتاق بیرون رفت و به سمت آشپزخانه رفت. کاغذ را که در دست مچاله کرده بود را صاف و تاشو کرد و به جیب لباسش نهاد. شیشه خورده‌ها را جارو کرد و بعد خواست غذا بخورد که ترجیح داد بدون سارایش چیزی نخورد.

****** ****** ****** ******

سودا و اردلان شام را خورده بودند. و سودا دلارام را غذا داد و خواباند. اردلان کمی با آرشام بازی کرد و بعد آرشام در حین بازی خوابش برد. اردلان او را در آغوش گرفت و به اتاق او برد و روی تختش خواباند. سودا به اتاق مشترک رفت و دید پنمره اتاق باز است نزدیک پنجره رفت که پایش به چیزی خورد و صدای خِش را تولید کرد. به زیرش پایش نگاه کرد یک تکه کاغذ کوچک تاشو، دلهره تمام وجودش را گرفت. نمی‌دانست چه کند! ولی، در یک تصمیم ناگهانی لرزان نام اردلان را محکم صدا زد و به عقب برگشت و خود را روی تخت مچاله کرد. اردلان فوری آمد و گفت:

- جانم عزیزم؟

romangram.com | @romangram_com