#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_26
- هیشش خانومم.
بوسهای بر موهای او زد و گفت:
- آروم خانومم. من اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه.
سارا بی صدا هق زد و گریست. مصطفی او را نوازش داد و گفت:
- کوچولوی من نترسه! هیشش.
اشکهای او را پاک کرد و گفت:
- گریه نکن فدات شم.
و آنقدر او را نوازش داد که او آرام شد و مصطفی به آرامی از او پرسید:
- برام توضیح میدی چی شد خانومم؟
سارا آرام آرام با گریه گفت:
- من برا خودم نشسته بودم منتظر تو بودم. یه دفعه سایه مرد دیدم مشت زد شیشه شکست بعدم اون کاغذ و انداخت تو و رفت.
مصطفی لیوان آب را از روی میز کوچکی که کنار تخت قرار داشت برداشت و نزدیک دهان سارا برد و گفت:
- هیشش. تموم شد. این آب و بخور عزیزکم.
و کمی آب را به خوردش داد اما، این بار سارا آرام نشد. مصطفی او را سخت در آغوش فشرد و بعد او را روی تخت گذاشت و گفت:
- من میرم آشپزخونه زود میام.
سارا با گریه گفت:
- نه میترسم.
مصطفی کلافه شد و شماره سهند را گرفت و گفت:
- سلام.
- به به. سلام پارسال دوست امسال غریبه. چی شده؟
romangram.com | @romangram_com