#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_25
- سوال کردم.
- راست.
تارا شلوار او را از لبه پایین به بالا برد و گفت:
- اگه چیزی نیست پس چرا پانسمان کردی؟
- تارا بیخودی شلوغش نکن. خب؟
- قهر میکنم.
- عزیزم؟ بریم ناهار. بعد ناهار خودت پام و ضدعفونی کن زخمم و ببین باشه؟
- قول؟
- قول.
و بعد بینی کوچک او را کشید و گفت:
- من فدای اون مهربونیات، الهی قربون دل کوچولوت برم که انقد نازک نارنجیه.
تارا لبخند نمکینی زد و لبه شلوار او را میزان کرد و گفت:
- بریم ناهار.
و بعد به آشپزخانه رفتند. روی صندلی نشستند. سپس مشغول غذا خوردن شدند.
عشق یعنی...
با تمام خستگیهات،
گریههای عشقت و به جون بخری.
و براش، از تمام خودت مایه بذاری.
****** ****** ****** ******
شب بود. ساعت نزدیکی به نه شب بود و سارا غذای بچه را داده بود و او را خوابانده بود. و او منتظر مصطفی بود. ناگهان پشت پنجره سایهی شخصی را دید و بعد قبل آن که بتواند کاری کند. مرد مشت محکمی بر پنجره زد و پنجره در هم تکه تکه شده و شکست و آثارش در قسمتهای مختلف پخش شد. او کاغذی را پرت کرد و به سرعت بر زمین پرید. سارا از ترس نمیتوانست کاری کند. از ترس آن که جیغ بزند و بچه بیدار شود. محکم دستش را بر دهانش گذاشت و جیغهای خفه زد و اشک ریخت. همان لحظه صدای در آمد و مصطفی وارد شد و سمت آشپزخانه رفت که دیدن وضعیت شوکه گشت خواست سمت سارا برود که سارا با دست اشاره به کاغذ کرد. مصطفی سمت کاغذ رفت و آن را خواند. نوشته بود " اول ترس، بعد مرگ. نشان شیشه شکست. " بیشتر شوکه شد و کاغذ را در دست مچاله کرد و به سرعت سمت سارا رفت و جسم بیحال او را از کمر در آغوش گرفت و سمت اتاق برد. سپس سعی کرد او را آرام کند.
romangram.com | @romangram_com