#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_24


- زشته جلو بچه تارا. بیا بریم ناهار دیگه. به خدا خسته‌ام نفسم.

تارا بغض کرد و امیر گفت:

- بغض نکن لعنتی.

تارا اشکش ریخت و امیر گفت:

- داری با اعصاب من بازی می‌کنی تارا. بهت می‌گم هیچی نیست فقط یه خراش ساده‌است.

تارا با گریه گفت:

- پس چرا نشون نمی‌دی؟ اگه هیچی نیست!

- پاک کن اشکات و. داری داغونم می‌کنی.

ترگل که روی صندلی نشسته بود گفت:

- مامانی من گشنمه.

امیر اجازه نداد ترگل اشک تارا را ببیند و فوری سمتش رفت و با آرامش برای ترگل غذا ریخت و یک لیوان را پر دوغ کرد و کنارش گذاشت و گفت:

- تو بخور باشه عزیزم؟ من و مامانی می‌ریم اتاق زود میاییم.

- می‌خوای بری ل*ب ببوسی؟

- ای پدر سوخته. دیگه تکرار نکنیا؟

- چشم.

- آفرین.

و بعد سمت تارا رفت و دستش را کشید و سمت اتاق برد و او را روی تخت نشاند و اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:

- هیشش.

- کدوم پات هست؟

- آروم باش عشقم.


romangram.com | @romangram_com