#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_23

- آفرین دختر زرنگم.

- بابایی امروز کلی دویدم.

- می‌افتی پات زخمی می‌شه. دیگه ندو باشه؟

- چشم.

- آفرین دخترم.

و تا رسیدن به خانه فقط شوخی و خنده کردند. وقتی رسیدند. به داخل خانه رفتند. ترگل به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد و امیر هم به اتاق رفت و لباسش را تعویض کرد و رفت تا دستش را بشورد. وقتی به آشپزخانه رفت تارا را دید که مشغول بررسی ترگل است. و وقتی نزدیک شد تارا رو به ترگل گفت:

- تو که چیزیت نشد عسل مامان هان؟

- نه مامانی. ولی بابایی...

که با دیدن اخم امیر حرفش قطع شد و ناراحت سرش را پایین نهاد.

- ترگلم باباییت چی؟

- دعوام می‌کنه.

- دعوا نمی‌کنه بگو قربونت برم.

- پاش زخم شد.

تارا نگران شد و رو به امیر گفت:

- آره امیر؟

- چیز خاصی نیست.

- ببینم پات و.

- ناهار بخوریم حالا.

- همین الان.

- می‌گم چیز خاصی نیست.

- منم می‌خوام ببینم.

romangram.com | @romangram_com