#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_22
- یازده.
- امم ناهارم درست نکردم. تا تو بری مهدکودک آرشام و بیاری منم غذا درست میکنم.
- پس من یه سر میرم اداره. بعدم میرم مهدکودک آرشام و میارم.
- باشه.
و بعد هر دو از اتاق خارج شدند. اردلان از خانه خارج شد و سودا فوری به آشپزخانه رفت و فوری برنج را درست کرد و قرمهسبزی را که از دیشب مانده بود را هم گرم کرد. و کباب مختصری هم درست کرد. تا ظهر غذایش آماده شد. و میز را چید. و بعد به طبقه پایین رفت و دختر کوچکش را از ملیسا گرفت و از او تشکر کرد. سپس به خانه رفت و بچه را به اتاقش برد و او را روی تختش گذاشت. سپس منتظر اردلان و آرشام شد تا بیایند.
****** ****** ****** ******
امیر وضعیت بیمار را چک کرد و بعد رو پرستار گفت:
- هر موقع به هوش اومد خبرم کنید.
- چشم دکتر.
و بعد از بخش بیرون رفت و سمت اتاق کاریاش رفت و روپوش سفیدش را از تن جدا کرد و لباس شخصیاش را پوشید و از بیمارستان خارج شد و سمت مهدکودک رفت و وقتی رسید پیاده شد. همان لحظه دانشآموزان تعطیل شدند. امیر کنار در منتظر ترگل ماند. که صدایی از پشت شنید و ترگل را دید که سمتش میدود وقتی ترگل به او رسید گفت:
- خوشگل بابا؟
- سلام بابایی.
- سلام عزیزم. دیگه ندو باشه؟
- چشم.
- آفرین.
- بابایی من امروز دو تا بیست گرفتم.
- آفرین دختر بابا.
دست او را گرفت و سمت ماشین برد. سوارش کرد و ترگل کمربندش را بست. امیر هم سوار شد و بعد از بستن کمربندش حرکت کرد و گفت:
- خب این خوشگل خانوم من چی رو بیست شده؟
- یکی نقاشی، یکی املأ.
romangram.com | @romangram_com