#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_21

- خب چی شد؟

- قربان سرباز رفت بالای پشت بوم پاهای گربه رو با طناب به لبه پنجره بسته بودند. دو نفر هم دیدن که یه پسر قد بلند حدود ۲۷ و ۲۸ ساله، از بالا فرار کرده.

- شناسایی کردین؟

- نه قربان.

- چرا؟

- چون چهره‌اش رو ندیدن. فقط از پشت دیدنش.

- لعنتی.

و بعد آرام رو به سودا گفت:

- عزیزم هر چی دیدی رو برای ستفان توضیح بده.

سودا سکوت کرد و آب دهان خود را قورت داد که اردلان دوباره گفت:

- توضیح بده عزیزم.

سودا به آرامی توضیح داد و نفس عمیقی کشید. ستفان برای پیگیری به همراه بقیه از خانه خارج شد و اردلان روی تخت نشست و نفسی کشید و سودا را سمت خود کشید و در آغوشش جای داد و گفت:

- الان آرومی خانومی؟

- آره.

- تو که نترس بودی ترسو کوچولو.

- آخه گربه دیدم حالم بد شد. سرش بریده بود. خونی بود.

بغض کرد و گفت:

- دلم طاقت نیاورد.

- الهی من فدای اون دلت بشم.

و کمی او را به خود فشرد و بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زد و او را رها کرد. که سودا گفت:

- ساعت چنده؟

romangram.com | @romangram_com