#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_34


- چی‌کار می‌کنی؟

سهند به او چشم غره‌ای رفت و گفت:

- بیا دستت و بذار رو قلبش ماساژ بده.

و تارا دوباره بیهوش شد و بعد سهند بلند شد و سرنگ را داخل Serom تزریق کرد و دوباره گفت:

- اون دستش و بذار بالای سرش.

امیر یک دست تارا را بالای سر او قرار داد که سهند گفت:

- دو تا پاهاشم بذار روی میله‌های تخت.

امیر همان کار را کرد و در مقابل سهند ایستاد. سپس گفت:

- این شیوه‌هایی که تو می‌گی مال حمله قلبیِ. نمی‌خوای بگی که تارا، تارا...

- شوکی که بهش وارد شد باعث شد بهش حمله قلبی دست بده.

- شوخی می‌کنی مگه نه؟

- نه. دقیقاً این اتفاق ۶ سال پیش هم براش افتاد.

امیر آشفته بود و سرش در حال انفجار بود. چند بار سرش را تکان داد و گفت:

- دروغ می‌گی. داری دروغ می‌گی.

سهند ماسک اکسیژن را از روی دهان تارا برداشت و قرص زرد رنگی را بر روی زبانش گذاشت و دوباره ماسک اکسیژن را بر دهان او گذاشت. امیر خشک شده بود. و فقط به تارایش نگاه می‌کرد. احساس کرد رو به مرگ است و در حال پرواز. سهند فوری نزدیکش شد و هر چه او را صدا می‌زد امیر جواب نمی‌داد. انگار در این دنیا نبود! هیچی را نمی‌شنید. فقط تارایش را از خدا سالم می‌خواست. او طاقت مریضی او را نداشت. حتماً می‌مرد. حتما! سهند او را روی صندلی نشاند و آب قندی را که روی میز بود را به خورد امیر داد. وقتی دید او چیزی نمی‌شنود سیلی محکمی بر گوشش نواخت. که امیر به خود آمد و گفت:

- چی کار کردی؟

- ببخشید. حواست نبود تنها راه بود.

امیر با ناراحتی که تا اعماق قلبش نفوذ کرده بود گفت:

- خانومم ناراحتی قلبی داره؟

- نه.


romangram.com | @romangram_com