#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_2
****** ****** ****** ******
بعد از اعدام فرهاد جوادیان، اردلان و مصطفی که فکر میکردند پرونده این گروه دیگر به اتمام رسیده، مهمانی بزرگی تشکیل دادند و تمامی نظامیها و افراد آشنا را دعوت دادند. اما، نمیدانستند پشت این پرده پنهان چه رازی نهفته است! نمیدانستند که فرهاد و خواهرش و عمویش طعمهای بیش نبودند. فرهاد با عاشق شدنش گروه خود را به دردسر عظیمی انداخت که خوش به حال نیروی انتظامی شد.
یک سری معادلاتی که هنوز حل نشدهاند.
فرشته که در حبس به سر میبرد و برادرش فرهاد که بعد از ۴ سال اعدام شد. با جعل شناسنامه وارد دانشگاه شده بودند. میخواستند از طریق دوستی با تارا به باند پلیسی نفوذ کنند. فرهاد ناخواسته عاشق تارا شد و دل او را هم برد. طولی نکشید تارا عشق اولش را به فراموشی سپرد. نام اصلی آنها فرشته و فرهاد عظیمی بوده که به جوادیان تغییر داده بودند.
و...
شبحهایی که تارا را دور کرده بودند به وسیله زنجیری که بر گردن امیر بود و آیه ون یکاد بر آن هک شده بود نابود شده بودند. تارا ۴ الی ۵ سال دیگر کابوس نمیدید. از دست شبحها نجات پیدا کرده بود. اگر او از اول امیر را میپذیرفت و عاشق فرهاد نمیشد شاید سرنوشت طوری دیگری رقم میخورد! سرنوشت!
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را.
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
پشت همهی این اتفاقات شبح بود و گروهک تروریستی و قاچاق حمل مواد مخدر توسط شاهین خانی. او از فرهاد بدلی ساخت برای خود و پیشبرد و پیشرفت بهتر کار خود. حقا که خوب موفق شده بود و پلیس را دور زده بود. او در جایی خارج از تهران با افرادش زندگی میکرد. طوری برنامهریزی کرده بود. که پلیس حتی شک هم نکرده بود. الان بهترین موقعیت بود تا دوباره بعد از ۵ سال تمرین و آماده سازی دوباره قرار شد از نوع آغاز کنند.
غروب بود و هوا گرگ و میش، کمی تاریک، آسمان نارنجی و مشکی، خورشید تازه پشت ابرها پنهان شده بود. نیمه پنهان ماه مشخص بود. هوا ابری و کمی سرد! خانه ویلایی شاهین خانی در تبریز قرار داشت. یک خانه بزرگ با کلی درختهای خرما و انبه و گلهای کَرکَس زیبا که با دست زدن به آن باعث میشد تیغههای گل، گوشت های دست را بتراشد و خونین کند. دو محافظ در کنار درب خروجی قرار داشت و دو محافظ در کنار درب ورودی، در چهار گوشه خانه دو محافظ در کنار هم دیده میشد. به هنگام ورود به در اصلی چهار محافظ قرار داشت. در داخل خانه هم هر قسمت محافظ دیده میشد. شاهین خانی اسلحهای در دست داشت که پر از خشاب بود. مردی لاغر و جوان بر پای او زانو زده بود و گریه میکرد. گویا خیانت کرده بود و گول خورده بود! از شاهین خانی طلب بخشش میکرد. اما، شاهین چه کرد؟ ماشه اسلحه را کشید و پیشانی مرد را هدف قرار داد و یک تیر حرام او کرد. بنگ! خون از پیشانی او بر زمین و فرش جهیدن گرفت و پاشیده شد. مرد ولوی زمین گشت و نفس در آنی قطع شد. وسط پیشانی از گلولهای که خورده بود. حفرهای کوچک پدید آورده بود. شاهین با نفرت و انزجار به مرد نگاه کرد. سپس به افرادش دستور داد که مرد را دفن کنند و سپس فرش خانه را تمیز کنند تا خون یک خیانت کار بر خانهاش نباشد. او همانطور که از پلهها بالا میرفت داد زد و گفت:
- با همهتون هستم. خوب گوشاتون و باز کنید مفت خورای حرومزاده. هشداری در کار نیست. اولین خطا بدون هشدار مرگ. تو کار من رحم نیست. رحم کنی میبازی. پس حواستون و جمع کنید.
و بعد سمت اتاق پدرش رفت و سلام کرد و کنارش نشست و گفت:
- بابا؟
- همه چی رو درست کن.
- چشم. باید زودتر از اینا درست میکردم. اگه فرهاد بیعقل عاشق خواهر اون جوجه پلیس ابلح نمیشد همون موقع تموم شده بود. ولی، اشکال نداره. زمان باعث شد من و گروهم قوی تر بشیم.
- فرهاد و خواهرش یه دندون لق بودن. که باید از اول میکشتیشون.
- درست میگید. اگه میکشتمشون این همه دردسر نمیکشیدیم.
romangram.com | @romangram_com