#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_19

- سلام پسرم ایشون راست می‌گه منم دیدم. یه پسر جوون همسن خودت بود. از پشت بوم خونه شما پرید رو پشت بوم خونه ما بعدم فرار کرد.

اردلان متعجب گفت:

- مطمئنی درست دیدی نجمه خانوم؟

- بله پسرم به چشمای من و سربازت اعتماد کن.

اردلان شوکه گفت:

- ممنون پیگیری می‌کنم.

و بعد سوار ماشین شد و سرباز هم سوار شد و اردلان گفت:

- برو سمت نزدیک ترین بیمارستان.

- اطاعت.

و سرباز ماشین پلیس را حرکت داد و سمت بیمارستان راند. اردلان یواشکی بوسه‌ای بر پیشانی سودا زد و او را به خود فشرد.

به بیمارستان رسیدند. و با پذیرش سودا به او Serom زدند. اردلان کنارش نشست و با گوشی‌اش به مرکز زنگ زد و ماجرا را با مصطفی در میان گذاشت و قرار شد برای پیگیری به محل بروند. سودا به هوش آمد و نگاهی به دستش کرد و بعد نگاهی به کنارش کرد و باز اشک‌هایش بی‌مهابا ریختند. اردلان اشک‌های او را پاک کرد و گفت:

- گریه نکن خانومم. هیشش.

سودا با گریه گفت:

- سر گربه بریده بود.

- هیشش.

- دستم می‌سوزه.

- هیشش.

- دلارام کو؟ کجاست؟

- پیش ملیساست. آروم باش عزیزم.

و او را بلندش کرد و به آغوش کشید و او را نوازش داد و در گوشش نجوا کرد:

- هیشش. آروم نفسم. چیزی نیست. تموم شد.

romangram.com | @romangram_com