#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_18
- سودا؟ خانومم؟ نفسم؟ باز کن چشمت و.
و بعد آب را برداشت و کل آن را روی سودا پاشید و اردلان نگران گفت:
- باز کن چشمات و.
سودا آرام چشمانش را باز کرد و اشکهایش روان شدند. و بیحال بدون آن که پنجره را نگاه کند با انگشت اشارهاش پنجره را نشان داد. اردلان به پنجره خیره شد ناگهان شوکه رو به گربه سر بریده خیره شد و رو به رضا گفت:
- آقا رضا این ک*ث*ا*ف*ت کاری کار کیه؟
- من نمیدونم والا پسرم. من فقط صدای جیغ شنیدم اومدم بالا دیدم خانومت بیهوشه.
- بچهام؟
- پیش ملیساست. خونه ما.
- ممنون.
و بعد اردلان نگران و با دلهره رو به سودا گفت:
- حالت خوبه؟
سودا دوباره از حال رفت. اردلان فوری همانطور که سودا را در آغوش داشت بلند شد و رو به رضا گفت:
- بیزحمت چادرش و از کمد بر میدارین میذارین روش؟
- حتما پسرم.
- بگید این گربه رو بردارن.
- باشه پسرم.
رضا چادر سودا را برداشت و روی سودا تنظیم کرد. اردلان با گفتن " لطفا مواظب بچهام باشید. " از خانه خارج شد و تا خواست به سرباز دستور حرکت به سمت بیمارستان را بدهد. سرباز اطاعت کرد و فوری گفت:
- قربان من یه نفر و دیدم از پشت بوم خونهتون رفت.
- بیا سوار شو بریم بیمارستان خیالاتی شدی.
همان لحظه نجمه زنی حدود ۴۰ ساله، همسایه دیوار به دیوار او نزدیک آمد و گفت:
romangram.com | @romangram_com