#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_17
- یه غذای بدون رب درست کن.
- همه غذاها با رب درست میشن. برم؟
- سودا؟
- اذیت نکن دیگه. فروشندهاش هم که خانومه.
- خیلی خب باشه. مراقب خودت باش. چادر بذار.
- چشم.
- فدای خانومم.
و بعد از خداحافظی قطع کردند. سودا سمت اتاق رفت و چادر را برداشت و سر کرد و با برداشت کمی پول از خانه خارج شد و سمت سوپری رفت و رب گوجهفرنگی را خرید و به داخل خانه رفت. به داخل آشپزخانه رفت و رب را داخل یخچال گذاشت و چادر را از سر برداشت و سمت اتاق مشترک رفت. چادر را داخل کمد گذاشت و خواست از اتاق خارج شود که پنجره اتاق صدا خورد. سمت پنجره رفت. ناگهان گربهای سربریده خونین به پنجره آویزان شد. سودا هم که ترسیده بود. پشت سر هم جیغ کشید و بیهوش شد. همسایهها که صدای او را شنیده بودند. چندین بار به در خانه کوبیدند. که آقا رضا با کلید یدک که اردلان به او داده بود در را باز کرد و به همراه دختر جوانش ملیسا وارد خانه شد. خانه را گشتند چیزی پیدا نکردند. و بعد ملیسا سمت اتاق مشترک اردلان و سودا رفت و در را باز کرد که با جسم بیهوش سودا برخورد. دختر سه ساله سودا، دلارام بر اثر جیغهای سودا از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. که رضا رو به ملیسا گفت:
- دست به هیچی نزن. بیا برو بچه رو آروم کن.
و بعد خودش سمت سودا رفت و ملیسا سمت بچه رفت. رضا چند بار روی سودا آب پاشید اما، افاقه نکرد. و بعد فوری به اردلان زنگ زد و ماجرا را گفت. اردلان که حالا نگران حال عشق زندگیاش بود رو به سرباز گفت:
- دور بزن معینی، دور بزن برو سمت خونهام. عجله کن.
- اطاعت میشه قربان.
و بعد اردلان زنگ زد به سرگرد آزاد و گفت:
- الو آزاد برو تجریش ماموریت. آدرسم از علی بگیر.
- چرا قربان؟
- برا من مشکلی پیش اومده دارم میرم خونه.
- اطاعت میشه قربان.
- جز به جز هم به من اطلاعرسانی کن.
- اطاعت.
و بعد اردلان گوشی را قطع کرد.
سرباز به خانه اردلان رسید و ایستاد. اردلان بلافاصله پیاده شد و داخل خانه رفت. سرباز از ماشین پیاده شد و همان اطراف را پرسه زد و نگهبانی داد. اردلان به شدت در اتاقش را باز کرد و سمت جسم بیهوش سودا رفت و او را در آغوش گرفت و نوازش داد و صدایش زد.
romangram.com | @romangram_com