#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_165

مصطفی که فکر همه جایش را کرده بود گفت:

- طوریم نمی‌شه.

اردلان که دیگر کم کم داشت عصبی می‌شد گفت:

- خیلی زبون نفهمی. من نگرانتم.

در آن هنگام سروان آراسته نزدیک شد و پس از گذاشتن احترام نظامی، گفت:

- سرگرد شهبازی بهتره این کار رو بسپرین به کس دیگه. یکی که مجرد باشه. می‌بینین که همه نگرانن.

- عجب زبون نفهمی هستین. من از تصمیمم بر نمی‌گردم.

اردلان عصبی غرید:

- می‌گم نه، یعنی نه. بسپر به یه مجرد.

مصطفی بر آشفت و گفت:

- آهان اونوقت نگران مجرد‌ها نیستین.

علی که مشاور و دکتر نظامی بود جلو آمد و گفت:

- مصطفی جان؟ درک کن که نگرانت هستن. مگه می‌شه نگران مجرد‌ها نبود؟ این چه حرفیه که می‌زنی؟ ولی خوب به عاقبت کاری که می‌خوای بکنی فکر کردی؟ اگه یه جای کار اشتباه پیش بره جون خودت و خانواده‌ات به خطر می‌افته. لطفاً آروم باش.

- ولم کنین بابا.

اردلان فریاد کشید و گفت:

- می‌ری؟ خب برو. ولی دیگه دور منو خط بکش نیستم.

کمر بندش را باز کرد و خشاب اسلحه را خالی کرد و کنار او که میزی بود قرار داد و گفت:

- دور منو خط بکش.

و بعد از آنجا رفت. اردلان نگران بود. نه تنها نگران خانواده او و خودش، بیشتر نگران خودِ مصطفی بود و او را مثل برادر واقعی خود دوست داشت و نمی‌خواست صدمه‌ای به او وارد شود.

مصطفی شوکه شد و به رفتن اردلان چشم دوخت. علی دست روی شانه او گذاشت و گفت:

- درکش کن سرگرد شهبازی. نگرانته. نه تنها اردلان، بلکه تمام پرسنل اینجا نگرانتن.

romangram.com | @romangram_com