#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_164


- مصطفی در حال حاضر یه جاسوس داریم.

- ساز مخالف نزن خواهشاً.

- حرف من یکیه و دو تا نمی‌شه.

مصطفی اخمی کرد و از اتاق او بیرون رفت که اردلان دنبالش رفت و در حالی که هر دو قدم به قدم و اردلان با فاصله از او راه می‌کرد گفت:

- آخه چرا نمی‌فهمی می‌گم تو نه؟

مصطفی در حالی که کنار ستفان می‌ایستاد گفت:

- خیلی خوب می‌فهمم. سعی نکن منو منصرف کنی. چون کار خودم و می‌کنم.

و بعد رو به ستفان که پشت کامپیوتر نشسته بود گفت:

- یه نقشه کامل از محل مخفی برام بیار اتاقم.

- اطاعت.

و بعد خواست سمت اتاق کار خود حرکت کند که اردلان از پشت دست او را گرفت و گفت:

- این کار برای تو خطرناکه.

- من خودم دارم با خطر مبارزه می‌کنم.

سرباز‌ها و ستفان‌ها و بقیه همکارها با اینکه هر کس آماده باش بود و هر کس دیگری در حال انجام وظیفه‌ای، با کنجکاوی به حرفِ آن دو گوش سپرده بودند.

سرگرد آزاد کنجکاو شد و در بحث آن‌ها دخالت کرد و گفت:

- چی شده؟

اردلان چشم غره‌ای نثار مصطفی کرد و رو به آزاد گفت:

- می‌خواد به عنوان جاسوس بره تو دهن شیر.

آزاد به آن دو نزدیک شد و رو به مصطفی گفت:

- سرگرد منش راست می‌گن برای شما که هم زن داری و هم بچه. خطرناکه.


romangram.com | @romangram_com